مونس شبهای من
مادرم ، شب را میان چشم و دلش تقسیم میکرد. دلش که میخوابید چشمهایش بیداری میکشیدند و چشمش که به خواب میرفت دلش بیدار میماند. او تا صبح ملتمسانه از پلکهایش بیداری میطلبید. مادرم ، شبها را به روزها پیوند میداد تا از حاصلجمع آنها معادله دو مجهولی عشق و فداکاری را حل کرده و بر صحیفه روزگار حک کند.
آن شب هر گاه که آسمان چشمانم به هلال روی او میافتاد میدیدم نگرانتر و امیدوارتر از همیشه چشم به من دوخته است و چهره خستهاش را در میان دو دست خویش قاب گرفته و به پلکهای خستهترش اجازه فرود نمیدهد. تا چشم میگشودم ، صدایی در گوشم طنینانداز میشد که : »درد داری؟ چیزی میخواهی؟ بگو مادر!« و من با نگاهم میگفتم : خودخواهیاست اما نگاه تو را میخواهم. صدایت را و عشقت را. و او میگفت : بخواب مادر! من بیدارم.
من هرگز آن تصویر زیبا را از یاد نخواهم برد. آنگاه که من تب میکردم او میسوخت و وقتی درد ، به نهانخانه دلم پای میگذاشت با زمزمه شبانه مادرم قدمهایش را گرامی میداشتم. وقتی آه میکشید آسمان قلبم ستاره باران می شد و مهتاب را میدیدم که برای ملاقات من از پنجره اتاق سرک میکشید و برای دعاهای مادرم آمین میگفت.
قصه آنشب ، قصه هزار و یک شب بود که در هزارتوی زمان خاموش ماند و جز در کتاب قلب من ، جای دیگر نگاشته نشد و جز در نگاه من در جای دیگر به تصویر کشیده نشد.
آه که چهقدر انتظار کشیدم تا ستارهای بر زمین فرود آید و قصه یک شب مادرم را به تصویر کشد و یا امواجی که در بستر نرم و آسمانی خویش آرمیدهاند نزد ما آیند و صدای تپش قلب مادرم و نبض بلند او را ضبط کنند تا برای مادران فردا از مونس شبهای من روایت کنند.
آن شب زمین خوابیده بود و صدای نفسهای آرام آسمان از سینه بیکینهاش به گوش میرسید. درختان ، مثل همیشه ، ایستاده دست زیر سر گذاشته و به خوابی سنگین فرو رفته بودند. دریاها سر بر زانوان ساحل گذاشته و رویاهای موجابهای فردا را میدیدند که مرواریدهای تازه متولد شده در میان آنها میدرخشیدند.
آن شب حتی ساعت شماتهدار اتاق نیز به خواب عمیقی فرو رفته و فارغ از هر تیک و تاک آرمیده بود. تنها و تنها چشمان مادرم بیدار بود و قلب سوختهاش؛ قلبی که با خرمنِ آهِ من گُر میکشید و با خوشه خوابم آرامش مییافت.
میترسم ، میترسم هستی به پایان رسد و هیچ واژهای توانایی برابری با گلواژه مادر را پیدا نکند. میترسم قافله عشق به منزل برسد و عشق مادری ، بیتعریف ، باقی بماند. میترسم روزها و شبها همچنان در پی هم بچرخند و هرگز تصویری از مادر بودن رسم نشود. میترسم موضوع جملهنویسیهای کودکان دبستانی ، بهار ، قلم ، گل و... باشد ولی با مادر -که بزرگترین جمله یک کلمهایست- جملهای ساخته نشود.میترسم صدای پای باران فراموش شود ، صدای مادران.
میترسم نگاه همیشه بیدار آنها بر درهای آهنین دوخته شود اما قدمهای کودکانی که صورت و دستان خاکی خود را در باران چشمهای مادرانشان میشستند و در لبخند آنهای گل میکردند و شرمگنانه با لباسهای آلوده خود به سوی مادر میآمدند و او عاشقانه در هرم نگاهش آنها را تطهیر میکرد.
میترسم اینک که دستهای خاکی ندارند و شماره کفشهایشان بزرگ شده و آبروی خویش را در خط اتویشان میبینند نگاه و لبخند و دستان مادر را فراموش کنند و با چکمه تجدد بر یاسهای و سجادهها پای گذارند. میترسم گلها بمیرند...
کلمات کلیدی :